اینجا انتهای زمین است...
اینجا انتهای زمین است...
درست لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی "جنایت"
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در
خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند...
و "آدم "ها...
همین ما آدم ها...
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا انتهای زمین است...
درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
در سرزمین من هیچ کوچه ای بنام هیچ زنی نیست...
در سرزمین من هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست و هیچ خیابانی …
بن بست ها اما فقط زنها را می شناسد انگار...
در سرزمین من سهم زنها از رودخانه ها
تنها پل هایی است که پشت سر آدمها خراب شده اند...
اینجا نام هیچ بیمارستانی مریم نیست
تخت های زایشگاهها اما پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را آبستن نیستند...
از فکر تو می ترسند!!
آنها فقط از «فهمیدن» تو میترسند.
از «تن» تو- هر چقدر هم که قوی باشد- ترسی ندارند.
کاش من اینگونه عاشق بودم
میخواهم عاشقی را از تو یاد بگیرم
که چنین بی وقفه در هر زمان و مکانی
یادت نمیرود باید عاشقی کنی
کاش من اینگونه عاشق بودم ..... ای کاش ...