یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟
بگذار تو را ببینم ......
ستاره ای درخشید، اما مرد ندید
مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....
از تو خواهش می کنم ......
پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....
خدای خوبم میخواستم بگم میدونی ته دلتنگی چیه
اینه که دلت واسه خدا تنگ بشه
ولی از خجالت نتونی باهاش حرف بزنی
اینقد گناه داشته باشی که شرمت بشه بهش نگاه کنی
شرمت بشه که حتی اسمشو به زبون بیاری
ولی تو دلت کلی حرف واسه گفتن داشته باشی
ولی به خدا خیلی دوستش دارم هرچند بندگیشو خوب بجا نیاوردم
هرچند کاستی داشتم
ولی دوستش داشتم
دلم میخواست از اینکه بنده ای به نام من داره خوشحال باشه ولی ....
اذیتش کردم
خدایا منو ببخش
راهمو گم کردم کمکم کن پیدا کنم
التماس دعا